نا معلوم

ساخت وبلاگ
دارین به تصویر خرابکاری امروز صبحم نگاه می‌کنید. قهوه چپه شده‌ روی تنها میز یک نفره کافه سحرخیز محبوبم! اولین باری که دیدم صبح به این زودی -زمانی که تازه دارم راه میوفتم که پیاده‌روی نیم ساعته‌ام رو تا محل کار شروع کنم- اینجا بازه، با تعجب و سرعت زیاد از کنارش رد شدم و فقط پیش خودم میگفتم، این موقع صبح چرا باید پاشه بیاد اینجا رو باز کنه؟ تا فرداش، این سوال گوشه ذهنم بود، و هنوز هم هست! همین کافه و شاید از اولین روزی که اومدم اینجا، همین میز کوچیک باعث شد برنامه‌ی هر روزه‌م تغییر کنه. پیاده روی هر روزه‌م و صبحونه هول‌هولکیم خونه، تبدیل شد به یه رب بیشتر خوابیدن، با اتوبس سر کار رفتن و هزینه خرید قهوه واسه خونه رو صرف اتوبوس و یه فنجون آرامش اینجا کردن! البته یکم غیراقتصادی‌تر بود، ولی بیشتر دوستش داشتم. امروز وقتی پسره قهوه رو برام روی میز گذاشت، داشتم به این فکر میکردم که «کاش اینجا بودی، مامان دیشب حالش بد شد» یعنی چی! دسته لیوان رو با انگشت اشاره‌م دور لیوان میچرخوندم و یجورایی با صدای خلسه‌ساز خِرخِر چرخیدن قسمت بدون لعاب فنجون روی نعلبکی زیرش، تو ذهنم پرواز کرده بودم به چند سال قبل و داشتم مشق نوشتن بچه‌ها، جدول حل کردن مامان و تلوزیون دیدن بابا رو توی خونه تماشا می‌کردم. نفهمیدم چطور لیوان چرخید و همه قهوه‌ش خالی شد روی میز، ولی وقتی متوجهش شدم که دیدم یه مساحت سیاه داره میز رو میگیره، و دستم دیگه مثل قبل نمی‌تونه فنجون رو بچرخونه. حتی فرصت عکس‌العمل هم نداشتم. به انعکاس سرپیچ بدون لامپ بالاسرم توی قهوه‌ی چپه شده خیره شده بودم و با خودم فکر میکردم اگه تنها نبودم، احتمالا الان اینجوری قهوه پخش میز نشده بود. اینقدر سروصدا نکن، اینقدر اینو نچرخون، کرم نریز، نکن الان میریز نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 26 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:08

امروز یه ده دقیقه‌ای با محمد لب جاده قدم زدیم. میگفت: به این نتیجه رسیدم که این زندگی همش یه بازیه. بی معنیه... تایید میکردم؛ تا حدودی باهاش موافق بودم. همینطور که حرفشو تایید میکردم و مرگ رو ستایش میکردم گفتم: ولی خب، آدم هر قدر که اینجوری هم فکر کنه، هر قدر هم که مرگ براش بی‌اهمیت باشه ولی انگار دلش نمیخواد ببینه پیر شدن بعضیا رو، پدرو ... مادرو ... اینایی که از روز اول بودن و ناخودآگاه حس میکنی انگار باید همیشه باشن. غصه میخوردیم و فلسفه خلقت میجَویدیم! گفت ولی من به چشم دیدم، تنها چیزی که آدما رو پیر میکنه، از دست دادن عزیزاشن. مرگه... آخ... آخ که چقدر درست کشف کرده بود و فهمیده بود! - هنوز هم معتقدم بزرگ شدن یعنی کسب توانایی نادیده گرفتن! نادیده گرفتن مزه غذاها، رنگ آسمون و درختا، بوی نون لواش از سر کوچه نونوایی، بوی بغل مامان و زمختی و بزرگی دستای پدر و خیلی چیزای دیگه. و برای ادامه دادن پست: فراموش کردن روزهای خوب خونه پدری، لذت دور هم بودنای قدیم، دلتنگی برای روزهای خوب اما دست‌نیافتنی گذشته، و در عوض روز به روز به آرامش، سکوت و انزوا، غبطه خوردن.- اوایل فروردین و توی همون دوره دید و بازدید از یجایی رد شدیم بابام گفت این زمین برا علی فلانیه. (رییس اداره‌شون) زمین رو گرفته خراب کرده میخواد آپارتمان بسازه. یهو گفتم عه خب من مدرک اجرامو گرفتم دیگه، بهش بگو بیاد بده به من، کار کنیم. هیچی نگفت. همون لحظه اون موضوع تموم شد! گذشت... تا چند روز بعد! سر کار بودم و رفته بودم سرویس. با جزییات میگم که شرایط احمقانه و خنده دارمو بشه تصور کرد. تازه چند روز بود شماره‌م رو توی نظام مهندسی گذاشته بودن بعنوان مهندس مجری. کارم تموم شده بود و تازه شیلنگ آبو برداشته بودم که گوشیم زنگ خورد نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:14